سلوک



به هر خبری که پررنگ میشود و پیوسته به آن دامن میزنند تا موج شود بدبینم.اصلاح طلبان سالها با این سبک خبرسازی فریبمان دادند و اصولگراها هم سعی می‌کنند از روی دستشان کپی کنند.هیچکس نمیگوید شاید حق با طرف مقابل باشد.طرفداران هر طرف بدون کمترین آگاهی صف‌ می‌بندند و جان هم می‌افتند.طرفین ماجرا هم بدون این که تعهدی به روشنگری داشته باشند،می‌ایستند تا پیاده‌نظامشان به جان هم بیفتند بلکه زور یکی به دیگری چربید. بیایید برای اولین بار به جای تلاش برای راه انداختن موج و ساختن سد در برابر آن دو طرف ماجرا را از جای امنشان بیرون بیاوریم و جلوی دوربین بنشانیم و از آنها بخواهیم توضیح دهند که اصل قضیه چیست و مشکل در کجا است؟ بیایید به جای پیاده نظام شدن، باشیم.



خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی


شعر از رهی معیری
نقاشی از رنه ماگریت René Magritte


تلویزیون یه کلیپ تبلیغاتی پخش کرد که روند ساخت ایران مال را با صحنه‌های دفاع مقدس و رزمندگان موازی مونتاژ کرده بود و می‌خواست القا کند که این پروژه ادامه‌ی دفاع مقدس و آرمان‌های انقلابه. پارادوکس جالبیه اون یکی رفت که فرهنگ غربی نیاد، این یکی از مصادیق بارز نفوذ فرهنگ مصرفگرا است.
من توقع دارم که این کلیپ موهن و سوء استفاده‌گر دیگه پخش نشه، امیدوارم مسئولان تلویزیون خجالت بکشند و نظام هم به این جمعبندی برسه که تا صدا و سیما انقلاب را از بین نبرده یه فکری برای در آوردنش از این وضع اسفبار انجام بده. از خون شهدا خجالت بکشیم و آرمان‌هایمان را نفروشیم.



آقای س مسیحی آشوری بود. چند سال با دو تا سگش کنار بلوک ما توی مینی بوس زندگی کرد. 

اوایل که اومده بود، یه حس تردیدی توی دلم نسبت بهش داشتم اما، کم‌کم رفیق شدیم و حضورش در چند قدمی خونه بهمون احساس آرامش و امنیت میداد. توی زمین خالی کنار بلوک، کلی درخت کاشت و بهشون رسید و بزرگشون کرد.

بعد از یه مدت، شهرداری و نیروی انتظامی با تلفن‌های ناشناسی که بهشون میشد، نسبت بهش حساس شدند و علیرغم تلاش ما و جر و بحث های مداوم جای مینی بوسش را تغییر داد و به انبار شهرداری که یه جای بی آب و علفه، رفت. 

ماه پیش تلفن زنگ زد. دایی ام بود. گفت س ات فوت کرد. تا یک ماه حالم بد بود. 

امروز اومدم بیرون و دیدم درخت‌هایی که کاشته به شکوفه نشسته. حس کردم س نرفته و همینجا کنار ما حضور داره. حالم خوب شد.


ماشین جلوی زیتون فروشی ایستاد. همه پیاده شدند. منم چون همه پیاده شدند، پیاده شدم. وسوسه ی همیشگی اومد سراغم, همون حسی که همه ی چیزهای خوشمزه رو برام جذاب میکنه و باعث میشه قولی رو که به خودم  بابت پول بیهوده خرج نکردن دادم, بشکنم. رفتم داخل و یک شیشه روغن زیتون بودار خریدم. وقتی سوار شدیم به راننده گفتم: این مغازه هه روغن زیتوناش خوبه؟ گفت باید به من میگفتی تا میگفتم از اون پشت برات بیاره.
یکدفعه یادم افتاد مدتهاست که لذت خریدن یه جنس اصل رو تجربه نکردم. همیشه یه جنس بهتری توی پستو وجود داره که در آوردنش نیاز به پول و پارتی داره. حتی همون وقت هم بازم دلت میلرزه که سرم کلاه نره؟ دیگه هیچوقت نمیتونیم اطمینان داشته باشیم که این چیزی که میخوریم همون اصل جنسه. حتی اگر از پای کندو هم عسل بخریم، بازهم هراس تقلبی بودنش توی دلمونه. جنسها تقلبی شدن یا اعتماد به همدیگه از بینمون رفته؟ هر چی هست اصلا حس خوبی نیست. امیدوارم یه روز یه چیزی بخرم که با تمام وجود به اصالتش اعتقاد باشم. اونروز شاید بتونم به دیدن یه آدم اصیل هم افتخار کنم.


نوشته شده در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۳۹۰


شش سال پیش در همین روز در اصفهان نوشتم:


افسانه‌ها را دوست دارم. اول که باهاشون روبه‌رو میشم، نیتم فقط خواندن و لذت بردنه ولی اونها توی ذهن و روحم می‌مونن و بعد در شرایط مختلف متوجه می‌شم که دارم موقعیت خودم در اون مقطع را با استفاده از اونها بازسازی می‌کنم.
امروز به دلیلی خیلی به هم ریخته و آشفته و ناامید شدم، کنار زاینده‌رود خشک قدم زدم. افکارم جهت مشخصی نداشت. خودم را بهشون سپرده بودم و اونا منو به این سو و آن سو می‌کشیدن. یکدفعه خودم را در قالب یکی از اون قهرمان‌های افسانه‌ای دیدم که میان دریا در طوفان گیر افتاده و کشتی‌ش در هم شکسته و داره مقاومت می‌کنه. بعد بیهوش میشه و مدتی بعد چشمهاش رو باز میکنه و می بینه که روی شنهای گرم ساحل در حال خشک شدنه، دیگه به تصور بعدش نرسیدم که آدم کوچولوها میان سراغش یا یه شاهزاده خانم زیبا که مشغول گشت و گذاره. یا دیوها و غولها . راستش خیلی هم مهم نبود. اصل برام این بود که از طوفان جان سالم به در برده بودم.



پی‌نوشت: تصور دریای طوفانی در کنار زاینده‌رود خشک تناقض دردناکیه.



بچه که بودم یه کتابی داشتم به اسم«کودک، سربازو دریا» که «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» چاپش کرده بود. قصه‌ی  پسری بود به نام «پی‌یر» که در زمان جنگ جهانی دوم خط آهن رو در شهری از فرانسه منفجر می‌کنه و مجروح میشه. آخرش بعد از پیروزی در جنگ نویسنده از زبان پی‌یر میگفت که نبرد دیگه‌ای در راهه. نبردی برای صلح.
همه‌ی ما آرزوی صلح داریم،البته فقط در حرف. قدیم‌ترها فکر می‌کردم اکثر انسان‌ها طرفدار حقیقت و خواهان خیراند. اما امروز فکر می‌کنم  که همه‌ی ما به نوعی در جهت نابودی صلح می‌جنگیم. یعنی در جبهه‌ی شر هستیم  و این جنگ رو در روابط بین خودمون شروع کرده‌ایم با خودخواهی ای که نگاههای متخاصم، بی‌‌اعتمادی و تزویر، حسادت و دروغ همراه خودش میاره. هر جنگی با تکبر و خودخواهی شروع میشه و ما سال‌هاست که این جنگ را آغاز کرده‌ایم.

من به این امید زنده‌ام که وقت ظهور برسه و انسان‌ها این قابلیت را پیدا کنند که خوب و بدشون را تشخیص بدن و همگی جمع بشن و بر علیه شر، برای صلح پایدار بجنگن.



#نخل
 گیاه عجیبی است.واحد شمارشش نفر است.ابن عربی معتقد است خداوند درخت خرما را از زیادی طینت [سرشت] آدم علیه السلام آفرید،بنابراین نخل، خواهر آدم است که در زبان شرع از او به عنوان «عمه » انسان یاد شده است.احادیث زیادی هم از ائمه ع در موردش ذکر شده.اهل سنت او را شبیه مومن میدانند.
#حامدهادیان عکس بالا را در توییتر گذاشت و نوشت:
گفت: قلب نخل اگه سه روز زیر آب بمونه میمیره
گفتم: مگه نخل قلب داره؟
گفت: آره

#سیل_خوزستان

عکس از حامد هادیان


یادداشتی از گذشته‌ی نزدیک:


این روزها در پی چیزهایی هستم که هرگز نداشته ام. نمیدانم که می توانم به دستاوردهایم در زندگی ببالم یا نه؟ اما از آن چه تاکنون بوده ام چندان هم ناراضی نیستم. جستجوگری ساکت که نشدن ها و نرسیدن ها زندگی را برایش جذاب و پر هیجان کرد و آن قدر نرسید که بزرگ شد و فهمید که آن مقصدها واقعی نبوده اند و این که نتوانسته پیدایشان کند شانس آورده. اما بالاخره مقصدی باید باشد، باید جایی بند کفش ها را گشود و آرام به صدای شستن ظرف شیر آب گوش داد و چشمها را بر هم گذاشت و با رضایت به راه آمده نگریست و در ذهن فریاد زد: تمام شد، رسیدم، دنبال همین‌جا می‌گشتم، همین را می‌خواستم. آن وقت دلت می خواهد آفتاب را برداری و چون چادر شب کهنه ای رویت بکشی و چرت بزنی. 
برای رسیدن،  باید عادت به نرسیدن را ترک کرد و این همان چیزی است که من می خواهم داشته باشم.  توان ترک عادت و در خلاف آمد عادت، کام طلبیدن و اطمینان از این که مقصد را درست انتخاب کرده ام یا برایم انتخاب کرده اند.


در اینستاگرام پستی گذاشتم با کپشن تعداد زیادی کامنت مخالف و موافق زیرش گذاشته شد. نکته ی جالب بی توجهی دوستان مخالف سپاه به نیات بد آمریکا و اسراییل و عدم توان تفکیک مشکلات داخلی از منافع ملی بود. دوگانه سازی ارتش و سپاه یکی دیگر از محورهای مطرح شده بود. استدلالها نه از سر تحلیل بلکه نکاتی بود که در تمام این سال‌ها با تکرار فراوان در ذهن‌ها به عنوان بدیهیات جا انداخته شده‌اند. برای من جالب است که هیچ‌کس تلاشی شخصی و فارغ از هیاهو برای کشف حقیقت نمی‌کند و روشنفکر و غیر روشنفکر خوراکی را که اتاق‌های فکر آمریکا و اسراییل برایشان تهیه شده و از طریق رسانه‌های مختلف و متعدد به آنها القا شده، حقیقت محض و اعتقاد قلبی خود می‌دانند.


مراکزی که با پروپاگاندا در تمام این سالها بر ضد سپاه فعالیت کرده‌اند و با حمایت اصلاح طلبان و رسانه هایشان دید منفی به سپاه را از سطح روشنفکران به کل قشر متوسط تسری داده‌اند، امروز به دنبال چیدن میوه های تلاششان هستند. باید مراقب بود.

منکر ضعف‌ها و مشکلات و وجود بعضی از آدم‌های مشکل‌دار و رانت‌خوا نیستم اما امروز سپاه نیرویی قوی و بالنده است که در تمام منطقه منافع قدرتهای جهانی و شرکتهای چند ملیتی نفتی را که پشت آنها پنهان شده اند، تهدید میکند. اگر سپاه نبود امروز خاورمیانه به میل اسراییل چیده شده بود.همین مساله است که کانون‌ها مخفی و آشکار قدرت در سطح بین‌الملل را با سپاه دشمن کرده و خواهان حذف و نابودی‌اش است. در نهایت علی‌رغم همه‌ی تلاش‌ها فکر می‌کنم اسراییل و آمریکا به زودی عزادار جولان آزاد شده میشوند.


پانوشت ۱: امیدوارم روزی این امکان فراهم شود که فارغ از هر تهدید خارجی بتوانیم بنشینیم و مشکلات و دغدغه‌هایمان را با یکدیگر را در فضایی آرام و بدون بغض و کینه به اشتراک بگذاریم و با هم حرف بزنیم و برایشان راه حل پیدا کنیم. امروز خطر خارجی بیخ گوش ایران نشسته است. دامن زدن به مشکلات و تفرقه‌افکنی هدف و غایت آرزوی دشمنان این آب و خاک است.

پانوشت۲ : البته از کسانی که بی‌خبر از همه جا فکر کرده بودند من به سپاه پیوسته و برای آب و نان و تامین معاش پاسدار رسمی شده ام، چیزی نمی‌گویم.


یادداشتی از گذشته ای نه چندان دور(بیست فروردین ۱۳۹۲)


چگونه درباره ی مسایل پیچیده.ساده بیندیشم؟


برای من یکی از پیچیده ترین و سختترین کارها تدوین یک فیلم مستنده. معمولا با حجم عظیمی از تصویر و صدا رو به رو میشی که باید از بینشون یه فیلم بکشی بیرون. بر خلاف فیلم داستانی در اغلب موارد فیلمنامه یا حتا طرح مشخصی هم وجود نداره.
چند سال پیش یکی از دوستانم در مسترکلاس یک تدوینگر فرانسوی شرکت کرده بود. اون آقا گفته بود که من برای خودم اصطلاحی دارم به نام "تدوین بیشرمانه" و روش کارم هم اینجوریه که راشها رو میبینم و هر چیزی رو که دوست دارم جدا میکنم و بقیه رو دور میریزم و بر اساس آنها فیلم رو تدوین میکنم. اون زمان گفتم عجب روش بیخودی.
این روزها مشغول تدوین مستندی هستم که علیرغم زحمت زیادی که سازنده اش کشیده و همچنین سوژه ی جذابش، به علت کم تجربه‌گی و رسوب فرم گزارشهای تلویزیونی، کارگردان نتونسته تکلیف خودش رو با سوژه مشخص کنه و این روزها بعد مدتها سرگردانی، به این نتیجه رسیدم که راه نجات همون"تدوین بیشرمانه" است.




میدانید چرا #براندازان از این #سیل به هم ریخته‌اند؟


۱- سال‌ها تبلیغ کردند که ان تن‌آسایند و اهل کار نیستند، اما حضور پرشمار طلبه‌ها با عمامه‌ و لباس کار این تصویر را نقش بر آب کرده. 


۲- گفتند #بسیجیها به خاطر رانت و پول این لباس را پوشیده اند و #بسیج مزدور و سرکوبگر و خشن است. با حضور بی‌دریغ و پرشمار بسیجیها برای کمک به #سیل زدگان غافلگیر شدند.


۳- گفتند عراق و لبنان و سوریه فقط برای دوشیدن ایران با ما رفیقند و در روز مبادا ما را رها می‌کنند، با کمکهای آنها و حضورشان دروغگو شدند. 


۴- گفتند #سپاه و #ارتش دشمن همند، از همراهی و اتحاد این دو ارگان کور شدند.


۵- گفتند مردم ایران از فشار مشکلات اگر اتفاقی بیفتد مثل درنده‌ها به جان هم می‌افتند، با دیدن اتحاد مردم ناامید شدند.



«آن کسی که نسلش را و خودش را در راه آزادی امتش وقف کرده باشد، پیروز می‌شود. این همان معیاری است که حسین به ما می‌آموزد. حسین می‌گوید: یزید هر چه بزرگ باشد، و سپاهش هر چه عظیم باشد و هر اندازه که عوام‌فریبی‌اش گسترده و دامنه‌دار باشد و هر اندازه که افکارش جهنّمی و گسترده باشد، فداکاری را در میدان بیاور، تا همچون دسته‌های ملخ پراکنده شوند و از تو فرار کنند.»

امام موسی صدر




تا دوم راهنمایی شیراز زندگی می‌کردیم و وقتی مهمان می‌آمد یکی از جاهایی که برای گشت و گذار می‌رفتیم حافظیه بود.بعدها مثل همه نامی از حافظ شنیده بودم و چندین بار هم تلاش کرده بودم که بخوانم، اما سخت بود و نمی‌توانستم.اولین بار که تحریک شدم دیوان حافظ را بخرم و با هر بدبختی که هست بخوانم، سوم راهنمایی بود. پشت جلد یکی از شماره‌های مجله‌ی رشد، این بیت خوشنویسی شده بود:


عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


این بیت چنان در میان جان من نشست که با اولین پولی که دستم آمد، رفتم انقلاب و دیوان حافظ را خریدم. بعد از مدتی متوجه شدم که بعضی غزل‌هایی که در این دیوان هست را دیگران به شکل دیگری می‌خوانند، تحقیق کردم و دیدم که تصحیح‌های مختلفی از دیوان حافظ هست که بعضی معتبر و بعضی معتبرتر و بقیه نامعتبرند و اینی که من خریده‌ام،  از دسته‌ی سوم است. بالاخره رفتم و گشتم و حافظ به تصحیح غنی و قزوینی را خریدم و سال‌ها در بدترین و بهترین شرایط مونسم و در اکثر سفرها همسفرم شد.

سال‌ها بعد ، قرار شد مستندی درباره‌ی یکی از مفاخر بسازم و انتخاب به عهده‌ی خودم گذاشته شد، اول نیما را انتخاب کردم، ولی جذبه‌ی حافظ آن‌قدر بود که نتوانستم مقاومت کنم و از ساخت فیلم نیما انصراف دادم و حافظ را انتخاب کردم. این سکانس آغاز آن فیلم است.

حافظ برای من بیش از یک شاعر بوده، حافظ بخشی از زندگی و سرنوشت من شده و دقیق‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم که او این نقش را در زندگی همه‌ی ایرانی‌های بعد از خودش ایفا کرده است.


خب این هم اولین سحر ماه رمضان. خدایا در این ماه عاقل و بالغم کن تا در باقی زندگی چشم امیدم فقط بر تو باز شود و سخنت را بشنوم و بفهمم و بر آن چه تو برایم مقدر کرده ای از عمق جان خشنود باشم. به خودم رهایم نکن که شیطان چون کشتی بی لنگر کژ و مژم کند.



من نیک می‌دانستم که ایستادن در برابر خودکامگی، هزینه دارد

و در پی ارتقای توده‌ها بودن و بالاخص آگاه‌تر ساختن آنان، هزینه دارد.

و به مقابله برخاستن با امتیازها و بت‌ها از هر سنخ و گروه، هزینه دارد.

و می‌دانستم که دشمنی با من و یاران من و القای شبهه و تهمت بالا خواهد گرفت و به موجی لگام‌گسیخته و گسترده تبدیل خواهد شد.

با این همه نیک می‌دانم که این رسالت من است و امانتی است در دستم و نیز معنای حیات من است.

از این رو، همه این هزینه‌ها را، چون گذشته، به جان خواهم خرید.


امام موسی صدر



«در دین هیچ اجباری نیست. هدایت از گمراهی مشخص شده است.»

قرآن کریم- سوره‌ی بقره- آیه‌ی ۲۵۶


می‌گویند: «تقدس‌زدایی از امر مقدس و فروریختن هر آنچه مقدس است، جوهر مدرنیته است.» 
اما به نظر من هدف غایی جهان مقدس شدن همه‌ی انسانهاست و این جاست که راه‌ها به سوی دو مقصد با صدو هشتاد درجه تفاوت از هم جدا می‌شود.راهی به سوی نور و راهی به سوی تاریکی.


«خدا یاور مومنان است. ایشان را از تاریکیها به روشنی می‌برد. ولی آنان که کافر شده‌اند طاغوت یاور آنهاست، که آنها را از روشنی به تاریکیها می‌کشد. اینان جهنمیانند و همواره در آن خواهند بود.»

سوره‌ی بقره- آیه‌ی ۲۵۷


ماجرای آقای محمدعلی نجفی از حوزه‌ی ت خارج و تبدیل به مساله‌ای انسانی برای عبرت گرفتن همه‌ی ما شده است.در این شب قدر از خدا بخواهیم همه‌ی ما را عاقبت به خیر کند و برای اولین قدم در موضع‌گیری و روایت این قصه، خط قرمزهای شرعی و عرفی و اخلاقی را رعایت کنیم. او بهترین قاضی است.


 

اولین بار که شعری از اخوان ثالث خوندم توی مجله‌ی سروش نوجوان بود. شعر کتیبه. برای یک نوجوان چهارده پونزده ساله، شعر سنگینی بود. چند بار خوندمش و تنها تاثیری که روم گذاشت، درک عمیق حس بیهودگی یک تلاش جمعی که در اوج ناامیدی انجام میدن بود.
از اون روز هر بار حرکت بیهوده ای رو برای فرار از ناامیدی انجام دادم و بهش امید فروان بستم که ناامید شدم، پیش خودم زمزمه کردم:

« نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

امروز فکر میکردم: راز بیهودگی یک حرکت در ناامید بودن ماست. اینکه هر بار از سر بیچارگی، به جای تلاش برای باز کردن زنجیرها از پاهامون، دل خوش میکنیم به غلطاندن تخته سنگی که در زیرش شاید، شاید رازی نجات دهنده نوشته باشند و همچنان با این عبارات رویه رو میشویم که:


کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.


پانوشت: دلم برای مجله ی سروش نوجوان تنگ شده. مثبت ترین حرکتی که توی تمام این سالها دیدم.
 


تا یک ماه پیش هر چی عناب دیده و خورده بودم،  خشک بودند. یکی از بهترین اتفاقهای سفر بیرجند آشنایی با عناب تازه و مزه ی منحصر به فرد و بی نظیرش بود.

یک‌جور گسی دارد که دلنشین و به اندازه است. از ملسی و تردی‌اش هم که دیگر تعریف نکنم. 

 

 

 


 

میدان هفت تیر در تمام این سالها پیوسته در حال تغییر بوده است. اما برای من به واسطه ی وجود همیشگی پرتره ی شهید بهشتی در ضلع شمال غرب میدان هنوز همان حال و هوای گذشته را تداعی میکند. همان پرتره ای که زیرش نوشته: آمریکا از ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر.


این حرکت آخر #صدرالساداتی ها را نپسندیدم. در جامعه ی امروز حرکتهای رادیکال هرچند تاثیر آنی دارند اما در بیشتر موارد نتیجه ی مع دارند. کسی منکر وجود نفوذی و مفسد در ساختار قدرت نیست اما این عمل نسنجیده جای مفسدین را سفت تر و برخورد با آنها را سختتر کرد. امروز دیگر عدالت خواهان نمیتوانند قدمهایشان را به محکمی گذشته بردارند چرا که بخشی از اعتبارشان برای حمایت از عمل نسنجیده و احساسی برادران #صدرالساداتی به ثمن بخس حراج شد. مسیر #عدالت_خواهی را باید آهسته و پیوسته پیمود و آرام آرام مشکلات و معضلات عدم تحقق عدالت در کشور را شناسایی کرد و حساب شده و با برنامه در رفع آنها کوشید و سپس با مدرک و دلیل به سراغ مفسدان و نفوذیها رفت. . بیانیه دادن و از صدر تا ذیل را متهم کردن ساده ترین کار ممکن است.

به قول #حافظ:

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آی چو چنگ اندر خروش

 

در مسیری چنین سخت و ناهموار باید در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا بود چون:

پای نگار کرده این راه را نشاید.


والا من امشب دنبال #نذری نبودم. رفتم عکس‌های خواهرم را بگیرم که دیدم اذان دادند. می‌دونستم اون اطراف یه مسجد هست. گفتم یه سواستفاده‌ای کنم و برم نماز جماعت بخونم. نماز را خوندیم و حاج آقا رفت روی منبر، گفتم تو که اوضاعت خرابه، بشین یه خرده موعظه بشنو شاید آدم شدی. منبر که تموم شد، وضه‌خون اومد و روضه‌ی حضرت قاسم را شروع کرد، نتونستم دل بکنم و نشستم. بعد سینه‌زنی شروع شد. گفتم فلان فلان شده چهارتا سینه هم برای امام حسین بزن، خیر سرت سید حسینی هستی. اینقدر سینه زدیم که دستم درد گرفت. من به طور مادرزادی یه مشکل درک ریتم هم دارم و پس و پیش سینه می‌زنم و و به خاطرش کلی خجالت زده میشم. دیدم تازه جوانان را شور برداشته و این رشته سر دراز داره. اومدم کفشهام را از کمد بردارم که برم خونه، کلید توی قفل گیر کرد و باز نشد. یه پیرمرد بنده‌خدا رفت دنبال پیچ‌گوشتی بعد ده دقیقه با یه قاشق برگشت و کمد را با زور باز کردیم و کفش‌ها را پوشیدم که برم دیدم یه پسربچه جلوی در مسجد ایستاده و میگه نمیشه بری، در قفله. غذا که بدن در را باز می کنیم. خلاصه برگشتم توی مسجد و نشستم تا غذا آوردن و گرفتم و اومدم بیرون. بعد متوجه شدم کلی آدم در به در دنبال نذری‌اند. نکته‌ی جالب برای من اون خانم بسیار بدحجابی بود که با ماشین مدل بالاش کنار من ایستاد و در حالی که با حسرت به ظرف نذری نگاه می‌کرد، گفت از کجا گرفتی؟

 

 حالا غذا چی بود؟ عدس‌پلو که من اصولا دوست ندارم ولی این عدس‌پلو اینقدر خوشمزه است که هی می‌خورم و می‌گم به‌به. 

 

 اما یه نکته‌ای ذهنم را مشغول کرده: سخنرانی نسبت به نوحه‌خوانی و سینه‌زنی خیلی کوتاه بود و به وضوح جوانان منبر را خیلی جدی نمی‌گرفتند. به نظرم باید میان تعقل و شور یه تناسبی برقرار بشه.


من مرددم
میان قهوه خانه و کافی‌شاپ.
و تشابه این دو ترکیب
راز تمام تناقضهای عمر من است.

هر شب چای پر از تردیدم را که می‌نوشم
تناقضهایم را با خدا به اشتراک می‌گذارم
و اینگونه است که فیس‌بوک
دفتر چهره‌های مردد هموندانم می‌شود
که در آستانه‌ی تغییر بزرگ
هویتشان را در تکرار اشتراکهای بی هدف
جستجو می‌کنند.

من در تفاوت فرم استکان و فنجان گم شده‌ام.
و عاقبت شبی
در استکان چای دارچینیم.
غرق می‌شوم.
بی آنکه طعم قهوه را از یاد برده باشم.


 

«إِذَا کَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ زُفَّتْ أَرْبَعَةُ أَیَّامٍ إِلَى اللَّهِ کَمَا تُزَفُّ الْعَرُوسُ إِلَى خِدْرِهَا قِیلَ مَا هَذِهِ الْأَیَّامُ قَالَ یَوْمُ الْأَضْحَى وَ یَوْمُ الْفِطْرِ وَ یَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ یَوْمُ الْغَدِیرِ وَ إِنَّ یَوْمَ الْغَدِیرِ بَیْنَ الْأَضْحَى وَ الْفِطْرِ وَ الْجُمُعَةِ کَالْقَمَرِ بَیْنَ الْکَوَاکِبِ وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی نَجَا فِیهِ إِبْرَاهِیمُ الْخَلِیلُ مِنَ النَّارِ فَصَامَهُ شُکْراً لِلَّهِ وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی أَکْمَلَ اللَّهُ بِهِ الدِّینَ فِی إِقَامَةِ النَّبِیِّ ع عَلِیّاً أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلَماً وَ أَبَانَ فَضِیلَتَهُ وَ وِصَاءَتَهُ فَصَامَ ذَلِکَ الْیَوْمَ وَ إِنَّهُ لَیَوْمُ الْکَمَالِ وَ یَوْمُ مَرْغَمَةِ الشَّیْطَانِ وَ یَوْمُ تُقْبَلُ أَعْمَالُ الشِّیعَةِ (.) وَ هُوَ یَوْمُ التَّهْنِیَةِ یُهَنِّی بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَإِذَا لَقِیَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ یَقُولُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوَلَایَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ ع وَ هُوَ یَوْمُ التَّبَسُّمِ فِی وُجُوهِ النَّاسِ مِنْ أَهْلِ الْإِیمَانِ فَمَنْ تَبَسَّمَ فِی وَجْهِ أَخِیهِ یَوْمَ الْغَدِیرِ نَظَرَ اللَّهُ إِلَیْهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ بِالرَّحْمَةِ وَ قَضَى لَهُ أَلْفَ حَاجَةٍ وَ بَنَى لَهُ قَصْراً فِی الْجَنَّةِ مِنْ دُرَّةٍ بَیْضَاءَ وَ نَضَّرَ وَجْهَهُ وَ هُوَ یَوْمُ اِّینَةِ فَمَنْ تَزَیَّنَ لِیَوْمِ الْغَدِیرِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ کُلَّ خَطِیئَةٍ عَمِلَهَا صَغِیرَةً أَوْ کَبِیرَةً وَ بَعَثَ اللَّهُ إِلَیْهِ مَلَائِکَةً یَکْتُبُونَ لَهُ الْحَسَنَاتِ وَ یَرْفَعُونَ لَهُ الدَّرَجَاتِ إِلَى قَابِلِ مِثْلِ ذَلِکَ الْیَوْم‏ .» 

 

 

اقبال الاعمال، سید بن طاووس، ص ۴۶۴؛ زاد المعاد - مفتاح الجنان، علامه مجلسی، ص ۲۰۳.

 

 

«امام رضا (ع) فرمود هنگامی که روز قیامت می شود چهار روز به سوی خدا می روند چنانکه عروس به حجله خود می رود. گفته شد این روز ها کدامنند؟ گفت روز قربان و روز فطر و روز جمعه و روز غدیر، و براستی که روز غدیر میان قربان و فطر و جمعه مانند ماه میان ستاره هاست و آن روزی است که ابراهیم خلیل از آتش نجات پیدا کرد پس آن روز را به خاطر سپاس از خدا روزه گرفت و آن روزی است که خداوند دین خود را بدان کامل کرد [زمانی که]پیامبر (ص) علی را به عنوان امام مومنان و پیشوا انتصاب کرد و برتری و صفات نیکویش و سرپرستیش را نمایان کرد پس آن روز را روزه گرفت و همانا که آن روز روز کمال و روز به خاک مالیده شدن بینی شیطان و روز قبولی اعمال شیعه است (.) آن، روز تبریک است گروهی از شما گروه دیگر را تبریک می گویند پس هنگامی مومن برادرش را دیدار کند می گوید سپاس مخصوص خدایی است که ما را متمسک به ولایت امیر مومنان علی و امامان علیهم السلام قرار داد و آن، روز لبخند بر روی چهره های مردم با ایمان است پس کسی که در روز غدیر بر روی برادرش لبخند زند خداوند روز قیامت با لطف و مهربانی به او می نگرد و هزار حاجت و نیاز او را برآورده می کند و از مروارید سفید کاخی در بهشت برای او خواهد ساخت و چهره اش را تازه و شاداب می کند و آن روز، روز عید است پس کسی که برای روز غدیر زینت کند خداوند تمام گناهان صغیره و کبیره(کوچک و بزرگ) او را می بخشد و فرشتگان را می فرستد که برای او نیکی ها بنویسند و مقامات او را بالا می برد تا جاییکه با آن روز(غدیر) برابری کند.»


 

امروز سالگرد شهادت شهید حسن تهرانی مقدم است. آن سال وقتی صدای انفجار را شنیدم مطلب زیر را در فیس بوک نوشتم:

 

امروز وقتی شیشه ها از موج انفجار لرزید، حس کردم که انفجار گاز یا پمپ سی ان جی نیست.موج انفجار حجم داشت. جنسش برام آشنا بود. ناخودآگاه پرت شدم به سال شصت و پنج که فرودگاه شیراز در نزدیک مدرسه امون بمباران شد. شیشه ها خرد شد و ترکشهای بمب داخل حیاط افتاد.
از جوانترها که پرسیدم متوجه شدم که هیچکدام یک چنین خاطره ای ندارند. توی دلم آرزو کردم که کاش هیچوقت هم تجربه نکنند.

 

امروز به خاطر تلاش‌های شهید و همکارانش  قدرت بازدارنگی ما به نقطه‌ای رسیده که کشور ما مورد هجوم قرار نمیگیرد. امیدوارم این اتفاق در تمام کشورهای تحت ستم غرب و اذنابش بیفتد.

 

 


صبح از خواب بیدار شدم و خبر گران شدن بنزین را در توئیتر خواندم. عصبانی شدم و توئیت کردم:

 

خسته شدیم از دست شما و این شل کن سفت کن در آوردنهایتان. عدالت را در همه ی ارکان مملکت محقق کردید و جلوی فساد را گرفتید و فقط بنزین مانده.

 

بعد عکس‌العملها را که دیدم ، نشستم و فکر کردم و دیدم این ره به ترکستان است، پس توئیت کردم:

 

همه‌ی ما از وضعیت قیمت بنزین عصبانی هستیم درست.شرایط برای آدمهایی مثل من که نه درآمد ثابتی دارند و نه رابطه با جایی سخت تر می‌شود، هم درست. اما باید حواسمان باشد که تک تک ما در قبال وضعیت روحی و ذهنی جامعه مسئولیم و مبادا که باعث شویم مردم ناامید راهی خیابان شوند. #بنزین

 

و در نهایت این ماجرا به نظرم یک پروژه رسید که قراره مملکت را به هم بریزه و فضا را امنیتی کنه برای رسیدن به این هدف:

 

من فکر می‌کنم هدف تلاش برای تحریک مردم امنیتی کردن فضا است. در فضای امنیتی مطالبه‌گری، برخورد با مجرمان و مفسدان اقتصادی، تلاش برای ایجاد شفافیت در حاکمیت متوقف و فضا برای رانتخواران و افراد پرده نشین فراهم می‌شود.

 

خلاصه حواسمان جمع باشد که وارد یک بازی دو سر باخت نشویم.


 

این روزها در توئیتر بحث مهاجرت از ایران و باید و نباید و دلایلش خیلی داغه. پاسخ من به این بحث اینه:

«هیچ وقت به رفتن از ایران فکر نکردم. هر چقدر هم اینجا مشکل باشه یا دیگران برامون مشکل درست بکنن، می ایستیم و تلاش می‌کنیم و ان شاالله آروم آروم درستش میکنیم.»

اولش خواستم بنویسم که وطن مثل مادر آدم میمونه، من وقتی که مادرم بیمار بشه رهاش نمی‌کنم برم یه مادر دیگه پیدا کنم. وطن و مادر در دسته‌ی موجودات و مفاهیمی دسته‌بندی می‌شوند که واحدند، دومی ندارند.

دیدم بحث برانگیز میشه حرف و حوصله و وقت نداشتم.

پ.ن:

۱- به جهت پیشگیری از کنایه‌ها:

احتمالا به ذهنتان میرسد تو همچین مالی هم نیستی که مثل برخی نوابغ در کشورهای دیگر برات سر و دست بشن. اول ببین اصلا راهت می‌دن؟ پاسخ من اینه که حرف شما صحیح، اما پنجاه درصد اولیه منم که باید اول به مهاجرت فکر کنم و بعد برم دنبالش ببینم چه جوری میشه رفت. اون پنجاه درصد اول حتی به صورت بالقوه هم وجود نداره. بنابراین اگر بد هم هستم از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش.

۲- کسی را به خاطر مهاجرت یا علاقه به مهاجرت شماتت نمی‌کنم. همه‌ی ما مختاریم برای زندگیمون تصمیم بگیریم و پای درست و غلط و نام و ننگش هم بایستیم.

۳- خدا آخر عاقبت همه‌ما را به خیر کنه. امیدوارم پیش از آن که روزی مجبور به ترک ایران بشم، عمرم تموم بشه.


 

۱- کلاس دوم، سوم راهنمایی بودم، پسری که نمی‌توانست با هم‌سن و سالانش رفاقت پایدار داشته باشد. ترجیحم این بود که در خانه بنشیند و کتاب و مجله و رومه بخوانم. موسیقی‌های مورد علاقه‌ام هم برای سنم عجیب بود: خواننده‌های سنتی و قدیمی. این اواخر حزب‌اللهی هم شده بودم و با همه سر این که این‌حکومت خوب است  و دیگران بد و از این دست حرفها بحث می‌کردم. مادرم تلاش می‌کرد مرا به بیرون از خانه هل دهد اما هم اعتماد به نفسم کم بود و هم هم‌سن هایم را سطحی و بی‌مایه می‌دانستم. پسر جوانی که دور و برمان بود به مادرم گفت بگذارید من پژمان را با خودم ببرم فوتبال. من ذوق کردم.  قرار شد فردا بیاید دنبالم. شب دایی نوروز من و مادرم را صدا کرد خانه‌اش و گفت: سوری نذار پژمان با این بره فوتبال، اطمینانی بهش نیست. من شاکی شدم، نمی‌فهمیدم چرا دایی این حرفها را می‌زند، اما مادرم به فکر فرو رفت و در راه‌پله‌ها بهم گفت دایی راست میگه تو باید مواظب خودت باشی. من واضح نمی‌فهمیدم منظورشان چیه اما واقعی بودن نگرانیشان را درک می‌کردم. به این شکل من فوتبال نرفتم.

مدتی بعد، جایی بودیم که پسری تقریبا همسن و سال من داشتند. به من گفت این نزدیکی استخر هست، بیا بریم شنا کنیم. از حیاط خانه چند خربزه چید و راه افتادیم. در مسیر گفت که آن پسر فوتبالیست(که قرار بود مرا ببرد فوتبال) چند روز پیش خانه‌شان بوده و شب جایشان را در حیاط پیش هم انداخته‌اند و اشاراتی از بازی‌هایی ممنوع که البته نه من و نه او عمقشان را نمی‌فهمیدیم . آن‌جا من متوجه شدم که او ناخواسته و با تصور این که آن پسر با او بازی می‌کند مورد قرار گرفته است.

جایی که او استخر می‌نامیدش، منبع روباز موتور آبی بود که برای آبیاری زمین‌های کشاورزی استفاده می‌شد.آن‌جا چند جوان که از ما بزرگتر بودند مشغول آب‌تنی بودند. خربزه‌ها را دست ما دیدند و گفتند برای هر خربزه ده تومان می‌دهیم و برای یک چیز دیگر هم پنجاه تومان، من با توجه به سابقه‌ی قبلی، ناگهان دلشوره گرفتم و با سرعت دور شدم. آن پسر ایستاد تا پول خربزه‌ها را بگیرد. دو دقیقه  بعد به من پیوست، گفتم چی میگفتن، منظورشون چی بود؟ گفت . میخواستن و خندید. هیچ درکی از موضوع نداشت و در تصورش به بازی دعوت شده بود.

آن پسر سرانجام خوبی پیدا نکرد و من هم همیشه به روح دایی نوروز درود می‌فرستم که تیزبینی و احساس مسئولیتش مرا از یک آسیب جدی حفظ کرد.

امروز فکر می‌کنم اگر به والدین و خود آن پسر اطلاع‌رسانی درست و کافی شده‌بود، آیا برای او چنین اتفاقی می‌افتاد؟

 


 

۲- سرباز بخش وظیفه‌ی نیروی انتظامی در فلاورجان بودم. یک ساختمان بزرگ دو طبقه شبیه یک پاساژ قدیمی در ورودی پل قدیم شهر کنار زاینده‌رود اجاره کرده بودند. پایین پاسگاه شماره یک بود که با یک راه پله به طبقه‌ی بالا وصل می شد و بالا دور تا دور آپارتمان‌ها و اتاق‌هایی بودند که در آن‌ها به ترتیب از راست بخش وظیفه، راهنمایی و رانندگی، مفاسد و آگاهی مستقر بودند. یک راه‌روی باریک که آن‌طرفش به جای دیوار نرده داشت و ما می‌توانستیم با ایستادن جلوی در به تمام اتفاق‌های طبقات بالا و پایین مسط باشیم.

مدتی بود که صف‌های طولانی از مردها و پسرها جلوی آگاهی درست می‌شد و رفت و آمد در آن‌جا از حد معمول بیشتر شده بود. از سربازی که آن جا خدمت می‌کرد، پرسیدم چی شده؟ گفت یه دختر ده یازده ساله توی کلیشاد (یکی از بخش‌های تابع فلاورجان) گم شده، همسایه ها و هم‌محلی‌ها را میارن بازجویی می‌کنن. بعد از یکی دو ماه، یک روز وقت بازگشت از ستاد منطقه، یکی از درجه‌دارهای آگاهی را دیدم که با حالتی منقلب دستهایش را به درختی می‌مالید. انگار که آلوده به چیزی باشند و بخواهد پاکشان کند. به پاسگاه که رسیدم دیدم وضعیت غیر عادی است، عده ای گریه و زاری می‌کنند و بعضی خط و نشان می‌کشند و مامورهای آگاهی می‌روند و می‌آیند. همان سرباز را دیدم و پرسیدم چی شده؟ گفت چاه‌های خانه ها را گشته‌اند و در چاه همسایه جنازه‌ی متلاشی شده‌ی دختر را پیدا کرده‌اند. پسر جوان همسایه را گرفته اند و اعتراف به قتل کرده. طبق گفته ی پسر سر ظهر وقتی کسی خانه نبوده، دختر به در منزل آنها می‌رود تا چیزی از مادرش برای خانه قرض کند یا امانتی‌ای را برگرداند، زیر چادرش شلوار چسبانی پایش بوده و باد چادر را پس می‌زند و پسر تحریک می‌شود. به بهانه‌ی صدا کردن مادرش او را به حیاط می‌کشاند و بعد از وقتی عقل به سر جایش برمی‌گردد، از ترس رسوایی دختر را به داخل چاه می‌اندازد و یک ظرف اِتِر را هم رویش خالی می‌کند که بیهوش شود و صدایش به گوش کسی نرسد. در نهایت مردم ریختند و خانه‌ی پدر و مادر آن پسر را خراب کردند و از آن منطقه بیرونشان کردند. پسر هم اعدام شد.

آن دختر و پسر و خانواده‌هایشان هم قربانی پرده‌پوشی‌های بیهوده و عدم فرهنگ‌سازی درست در این زمینه هستند. فضاهای نه را نمی‌دانم اما در فضاهای مردانه‌ی ما به شدت شوخی‌های جنسی و نقل خاطرات و تجربیات جنسی به واضح‌ترین شکل رواج دارد. در دیروزِ ما جوان‌ترها در سن بلوغ و بعد از آن به واسطه‌ی این خاطرات و شوخی‌ها و امروز به واسطه‌ی فضای مجازی و همان فرهنگ نادرست مردانه به شدت تحریک می‌شوند. اگر خانواده با رعایت حدود شرعی و پرده‌پوشی جوانشان را آگاه می کردند یا خانواده‌ی دختر اندکی با علم به خطرات بیشتر مراقب خودش و نوع پوشش و دور کردنش از شرایط ناامن بودند، امروز آن دو زنده و سالم مشغول زندگی بودند.

امروز مهمترین موضوعات در منازعات سطحی و احمقانه‌ی ی سر بریده می‌شوند، تا از آموزش  برای بالا بردن ایمنی کودک در مسایل جنسی حرف می‌زنی، عده‌ای می‌گویند ببینید این‌ها نتیجه‌ی اجرا نشدن سند ۲۰۳۰ است و عده‌ای دیگر مساله‌ای دیگر را پیش می‌کشند و این وسط کودکانی‌اند که در این تغافل آسیب می‌بینند و بعضی مانند «بیجه»* خودشان هم منتقل کننده‌ی آن آسیب به نسل بعد هستند و چه بسا که مانندبسیاری جانشان را هم از دست بدهند.

به نظرم چالش‌زاترین بخش این مساله به زبان و انتخاب کلمه‌ها بر‌می‌گردد. انتخاب عبارت« آموزش جنسی به کودکان» به شدت ما مارگزیده‌ها را می‌ترساند که قرار است فرهنگ جنسی غرب در جامعه حاکم شود. شاید اگر به جای آموزش بگوئیم «آموزش طریقه‌ی مراقبت از خود به کودکان» بسیاری از این مسائل حل شود. کودک نباید تا قبل از بلوغ چشم و گوشش باز شود و بعد از بلوغ هم باید به تدریج بر خودش نیازهایش و چگونگی کنترل از آن‌ها آگاهی یابد.

به هر حال توجه به این مساله امری قطعی و لازم است، چگونگی‌اش را به کارشناسان صالح و آگاه بسپارید و از این منازعات فرسایشی ی کردن مساله دست بردارید. ما در قبال کودکانمان مسئولیم.

 

پانوشت: بستگان و دوستان قدیمی بدانند که سعی کرده‌ام هر نشانی را که به کمکش  بشود اشخاص را حدس زد، منهدم کرده‌ام. پس هر شباهت به شخص خاصی زاییده‌ی ذهن شما است و ربطی به واقعیت ندارد.

 

*. محمد بسیجه معروف به بیجه[۲] (زادهٔ ۱۳۶۱، معدوم ۱۳۸۳ در پاکدشت) متهم اصلی جنایات پاکدشت بود. وی کارگر کوره‌پزخانه‌ای در همان منطقه بود که به و قتل بیش از ۱۷ کودک و ۳ بزرگسال اعتراف کرد. ماجرای قتل کودکان در اطراف تهران، به عنوان بزرگ‌ترین پرونده جنایی هفتاد و یک سال اخیر در ایران شناخته شد و به شدت افکار عمومی را در این کشور تحت تأثیر قرار داد. اطلاعات بیشتر اینجا

 


 

فیلم مستند کاروان

کارگردان: محمد سمیع پور

تصویربرداران: علی نعمت اللهی و سجاد سپهری شکیب

تدوین بابک حیدری

تهیه‌کنندگان: امیرپژمان حبیبیان و محمدعلی توکلی

 

 

 


 

بر جهان، امروز قانون جنگل حاکم است. نزنی می‌زنند و نخوری می‌خورندت. فارغ از هرگونه نگاه ایدئولوژیک اگر قرار است در این جنگل زندگی کنیم، باید به همه ثابت کنیم که توانایی دفاع از خودمان را داریم. یکبار باید از تفکر در کف شیر نر خونخواره‌ای، غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای فاصله بگیریم و با این شیر شاخ به شاخ شویم و حداقل یک چشمش را کور کنیم. تنها در این صورت است که در محاسباتشان برای هرگونه هجومی به ما، فقط سود را حساب نمی‌کنند و درصدی را برای زیان هم در نظر می‌گیرند و دست به عصاتر اقدام می‌کنند.
اقدام دیشب ایران در حمله به پایگاه‌های آمریکا در عراق بر مبنای این تفکر طراحی و اجرا شد. در این سال‌ها ما دیپلماسی را آزمودیم و از آن طرفی برنبسیتیم. تمام این سال‌ها هر بار که دست ما برای صلح به سوی آمریکا و اروپا دراز شد، تلاش کردند ذبحمان کنند. مثالهایش را می‌توان در همراهی ما در کنفرانس بن برای ایجاد صلح در افغانستان و عضو محور شرارت خوانده‌ شدنمان توسط بوش، به شکست کشاندن توافق سعدآباد توسط آمریکا و در نهایت خروج بی‌منطق آمریکا از برجام یافت. از طرفی تجربه‌ی کشوری چون لیبی که تمام درخواست‌های آمریکا را مو به مو اجرا کرد و درنهایت به سرنوشت اسفبار امروز دچار شد هم پیش روی ما است.
چه کنیم؟ بنشینیم تا آرام آرام مولفه های قدرتمان را از حیز انتفاع ساقط کنند و قدم قدم حلقه‌ی محاصره را آنقدر تنگ کنند تا خفه شویم و به سرنوشتی چون عراق و افغانستان دچار شویم؟ یا به آنها ثابت کنیم که غلبه بر ما آنقدر پرهزینه است که سودش به ضررش نمی‌چربد.

من دوستانی داشتم که نمی دانم هنوز می‌توانم دوستشان بنامم یانه؟ کسانی که نهان یا آشکار رویکردشان براندازی است و بعضی‌هایشان هم یا تنها در این مسیر قدم برمیدارند و یا با دشمنان ایران متحدند. خطاب من به آنها نیست. آنها تصمیمشان را گرفته‌اند و تجربه‌ی محدود تلاش من برای باز کردن باب گفتگو هم با یکی دو نفرشان، به نتیجه‌ نرسیده است. مخاطب من دوستانی هستند که نگران آینده ی کشورند و تفکرات رادیکال ندارند. حمله ی دیشب با توجه به اسم پایگاه عین الاسد بار نمادینی هم داشت. ما به چشم شیر حمله کردیم.


 

چقدر این عکس حرف داره: در غزه جوانان فلسطینی پرچم‌های آمریکا و اسرائیل را آتش زده‌اند و سردار سلیمانی از میان عکس داره لبخند می‌زنه. آسمان هم از ابر سیاه پوشیده شده که هم بشارت دهنده‌ی بارانه و هم احتمال وقوع طوفان را جار می‌زنه.

#قاسم_سیلمانی

#انتقام‌_سخت

#غزة


امروز معنای یوم‌الفرقان را درک کردم. روز جدایی حق از باطل.
مسیر جدیدی در زندگی ما آغاز شده‌است. مسیری که به روشنی در آیه‌ی زیر مشخص شده است:

 

قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ ۖ وَنَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِکُمْ أَنْ یُصِیبَکُمُ اللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدِینَا ۖ فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَکُمْ مُتَرَبِّصُونَ

«بگو که آیا شما منافقان جز یکی از دو نیکویی (بهشت و یا فتح) چیزی می‌توانید بر ما انتظار برید؟ ولی ما درباره شما منتظریم که از جانب خدا به عذابی سخت گرفتار شوید یا به دست ما هلاک شوید، بنابراین شما در انتظار باشید که ما هم مترصد و منتظر هستیم.»
سوره‌ی توبه-آیه‌ی ۵۲

#قاسم‌ـ‌‌‌‌سلیمانی


 

 

این عکس را در یک بعد از ظهر تابستانی داغ هنگام آب دادن به گیاهان حیاط گرفتم. بعد از چهارده روز خیلی سخت، دیدن این عکس به من یادآوری کرد که این روزها می‌گذرد و بهار و تابستان باز می آید.

همه ی ما با هر عقیده و مرامی روزهای سختی را گذراندیم. اما نباید این نکته را فراموش کنیم که ما یک ملتیم که در کنار هم معنا پیدا می‌کنیم. من به آینده امیدوارم و امروز میزان این امیدواری بیش از چهارده روز پیش است. ما از این امتحان سخت گذشتیم و این به من انگیزه ی تلاش بیشتر و سخت تر می دهد. دوباره با جدیت بیشتر کار را شروع کرده ام و ان شاالله ادامه خواهم داد. این چهارده روز ما را بزرگتر کرد.


 

همسرم گفت از حیاط صدا می آید. در را باز کردم. چیزی ندیدم. در زائده ی طبقه ی دوم جنب و جوشی دیدم.

اول بگذارید نقشه ی ساختمانمان را برایتان توضیح دهم. آپارتمان‌هایی که ما در آنها زندگی می‌کنیم حداقل هفتاد سال پیش ساخته شده‌اند. اکثر خانه‌ها بالکن اتاق پذیرایی را مسدود کرده اند و انداخته اند سر اتاق. حیاط خانه‌های طبقه‌ی اول هم به این شکل است که بخشی از زمین مقابل را نرده‌کشی کرده اند و در آن گل و گیاه کاشته اند. طبقه ی بالای ما که بالکن را حذف کرده برای این که دیش ماهواره‌اش را نصب کند. یک تاقچه‌ی بدشکل با آهن و چوب ساخت که من به آن میگویم زائده. برگردیم به قصه ی دیشب.

فکر کردم همسایه طبقه ی بالا مشغول تنظیم دیش ماهواره است. به اسم صدایش کردم، جوابی نداد.رفتم پایین و از زاویه ی بهتر نگاه کردم. در تاریکی متوجه شدم پسر جوان لاغری آن بالا مشغول ور رفتن با چیزیه. گفتم آقا شما اونجا چیکار می‌کنی؟ بلند شد ایستاد و گفت سر جات وایسا و ت نخور. یک چیزی مثل پتک با دسته ی بلند دستش بود. خیلی چابک از لبه ی زائده آویزان شد. من سریع خودم را کشاندم دم در خانه که سر راهش نباشم. پرید و دوید و از نرده های حیاط جست زد و رفت در خیابان سوار یک پژو 405 نقره ای شد و رفت. بود. هر چه کردم نتوانستم شماره ی ماشین را بخوانم. زنگ زدم همسایه سریع خودش را رساند، ظاهرا زود متوجه شده بودیم و نتوانسته بود برود داخل. همسایه می گفت اگر می گرفتم پدرش را درمیاوردم. به خیر گذشته بود، هم برای همسایه و هم برای . برای دومین بار در حیاطمان آمد و برای اولین بار با یک رو در رو شدم.

از دیشب تصویر آن پسر شانزده، هفده ساله‌ی لاغر که سعی می کرد ترسش را با چرخاندن پتک دسته‌ بلندش پنهان کند، از سرم بیرون نمی‌رود. از کجا آمده‌بود؟ بار چندمش بود؟ چرا ی می‌کرد؟ دیشب بعد از این جا جای دیگری هم رفت؟ آن‌جا موفق شد و به آدم‌های دیگری احساس ناامنی را منتقل کرد یا باز نتوانست و خودش ناامید برگشت؟ شاید هم گیر آدمی مثل همسایه افتاده باشد و بعد از یک ضرب و شتم شدید، تحویل نیروی انتظامی داده شده باشد.


 

 

 

پیرمرد روی صندلی نشست و خوب که جاگیر شد گفت: آقای راننده من صادقیه پیاده میشم.

راننده: پدر جان ما میریم متروی ارم سبز.

پیرمرد: خب منو صادقیه پیاده کن.

راننده : ما اصلا صادقیه نمیریم.

پیرمرد : پس من چیکار کنم؟

راننده در حال پیچیدن داخل ستاری : ایستگاه بعدی پیاده شو، سوار ماشینای صادقیه بشو.

پیرمرد بلند شد و رفت جلو کنار راننده ایستاد. به ایستگاه نزدیک شدند، یک اتوبوس در ایستگاه مشغول سوار و پیاده کردن مسافر بود.

راننده : پدر جان باید سوار این خط بشی.

پیرمرد: میشه تندتر بری بهش برسم؟

راننده : تا من بهش نزدیک بشم گازشو می‌گیره و میره.

همین‌طور هم شد تا ایستاد اتوبوس جلویی حرکت کرد. راننده درها را باز کرد. پیرمرد خواست پیاده شود.

راننده : صبر کن ایستگاه بعدی میرسونمت بهش. اینجا علاف میشی.

درها را بست و حرکت کرد. یه خرده بیشتر گاز داد و همزمان با اتوبوس صادقیه رسید ایستگاه بعدی.

گفت: پدر جان بدو سوار شو، یکی دو تا بوق هم زد تا راننده جلویی متوجه بشه و صبر کنه.

پیرمرد را تا سوار شدنش به اتوبوس صادقیه تعقیب کردم. خوشحال بود.

 


پدر خانم من معلم زبده‌ی کلاس اول است. این روزهای قرنطینه درس‌هایش را مانند کلاس واقعی ضبط میکند تا شاگردانش عقب نیفتند. ویدیوها را به تدریج در آپارات بارگذاری می‌کنم. ویدیوها را در این لینک می‌توانید پیدا کنید:

 

https://www.aparat.com/v/Uv7fN?playlist=320945


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

عرضه مستقیم سفال و سرامیک به کل کشور هیئت منتظران ظهور البرز رایانه Bob world seishin kyokushin kerman فوتبال Emily بلاگی برای سن فایل